توی اون دشت شقایق ... دل به همدیگه میبستیم
.
تک تک گلهای اون روز ... واسمون دعا میکردن
صورتاشون رو به بالا ... هی خدا خدا میکردن
.
روی دستای قشنگت ... من دوتا قلب میکشیدم
تو بهم نگا میکردی ... عشقو تو نگات میدیدم
.
روی دوش باد و بارون ... تا خود ابرا میرفتیم
هیچ غمی نبود جلودار ... تا خود خدا میرفتیم
.
اما من نخونده بودم ... قصه عشق و جدایی
توی اوج خواستن من ... بی کسی و بی وفایی
.
با خودم میگم که ایکاش ... برسم به اون دوباره
خوب نگاش کنم نترسم ... بزنم بوسه .. بباره
.
قانون چشمای ما رو ... کسی جز خدا نفهمید
من میگم اما یه رازه ... عشقو بی صدا بفهمید
بهار غم انگیز...برچسب : نویسنده : raze-shiraz بازدید : 109